بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

قبل از رفتن به هیئت دانش ­آموزی، یک سر رفتم درِ خونه مادرم.باید یک بسته ­ای را به او می­ دادم. توضیح دادم که دیرم شده و نمی­تونم بیشتر پیشش بمونم.خوشش نمیاد دستش رو ببوسم خم شدم تا صورتش را ببوسم دست انداخت دور گردنم.انگار که توی یک لحظه آسمون دلم ابری شد.قبلش هواشناسی هیچ چی اعلام نکرده بود.هوا صاف صاف بود.ولی الان فقط باید زودتر جمع و جور می کردم و می­ رفتم  .چون اگر بارون می اومد، الکی گل و شل می ­شد و مادرم احساس نگرانی می ­کرد.

خوب خداحافظی کردم و رفتم بیرون.مسیر حرکت رو، یا یادم رفت گریه کنم یاشایدم جو تست و مسابقه منو گرفت که چقدر می تونم روی خودم کنترل داشته باشم.رسیدم هیئت ولی با توپ آماده شلیک.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها