بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها
دو نفر بودند که با هم حرف می زدند، دو نفری که با هم خیلی فرق داشتند یکی خدا بود و یکی بنده.
خدا بنده اش را صدا می زد، به نام طایفه و پدرش؛ هی می گفت ای بنی آدم. و در وجودِ بنده به وسیله این ندا، ایجاد توجه می شد.
بنده از این شکل حرف زدن خیلی خوشحال بود چون انگار عزیزکرده و در دانه ای شناخته شده و دارای سابقه است. انگار دفعه اولی نبود که زندگی می کرد. انگار همه چیزهایی که می دید و می شنید چند بار بیشتر از همیشه فهمیده می شد و قابل احساس بود.
هر چه همکلامی بنده با خدا ادامه پیدا می کرد، بیشتر احساس می شد که هم باید و هم دارد پوشیده می شود.
وقتی همکلامی با خدا، همه ی وجودت را احاطه کند، تبدیل می شوی به توجه محض؛ می شوی یک رو و سیمایی که به چیزی جز خدا توجه ندارد. بنده لباسی داشت که همه چیز را پوشانده بود و از این پوشش برایش قامتی ایجاد کرده بود. قامتی که صورت تابان و آشنایش را در بلندترین جایگاه قرار می داد. او با این لباس، قامت داشت و با این قامت سربلند بود.
ابلیس رو سیاه، تحمل این ارتفاع و قامت را نداشت. خواست توی دل بنده را خالی کند و به طمع جاودانگی، لباس او را در بیاورد. اما بنده همه چیز را چندباره می دانست، محال بود به دشمنش اعتماد کند.
خدا گفت: کسی که پیش من باشد جای دیگری نمی رود.
بنده سجده کرد، هیچ جای دیگری نرفت یعنی سیما و صورتش را متوجه اراده خدا کرد. اراده ای که عزت و بندگی را یکجا جمع کرده بود.
درباره این سایت