سم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها

دو نفر با هم صحبت می کردند، یکی خدا بود و یکی بنده. بنده به واسطه قلبش نبود که حیات داشت؛ جنبش حیاتش اوامر خدا بود. در سینه اش باید ، نباید، باید، نباید.می تپید. چون خدا را میان خود و قلبش حایل می دید. احساس کرد به هیچ بهایی حاضر به معامله بر سر تابش نور خدا نیست. 

ابلیس گفت: نمی شود! مصلحت در حفظ منافع، حرمت ها و قداست ها و پیوندهای اجتماعی، عاطفی، قبیله ای، ی و اقتصادی به هر قیمتی است! وگرنه چراغ خانه ها و روابط و مسجد خاموش می شود!

خدا گفت: می خواهند نور مرا با دهانشان خاموش کنند. ولی نمی خواهم نورم  را به جلوه تمام نرسانم و در این کار ملاحظه کافران را هم نمی کنم.

بنده، شمشیر رسول ماند؛ و با هر باید و نباید به رقص و قیام بر می خواست. تنها او بود که صلاحیت آباد کردن مساجد را داشت.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها