بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینیها

دو نفر با هم حرف می زدند یکی خدا و دیگری بنده. بنده در سبزه زار با وسعتی بود که ارتفاع و پر پشتی علف ها اجازه نمی داد به ذهنش خشک شدن و برهوت را تصور کند.اما در یک آن، همه چیز خشک شد و دیگر از علفزار خبری نبود. دلش گرفت و در حیرت فرو رفت.

نیکوترین کار را همکلام شدن با خدا دید.هر کلامی، بر سرسبزی و خرمی اضافه میکرداینبار همه جا پر از گل و سبزه بود اما عمر گلها ابدی .مدتی بعد خوابش گرفت.

ابلیس گفت: چشم روی هم بگذاری اثری از این سرسبزی نخواهی دید.

بنده جواب داد: سیصدسال هم که به خواب بروم.این سبزه زار خشک نخواهد شد. این خرمی از کلام خداست.

خدا کلامش را گرامی داشت به خط خودش و با مرکبی سرخ، شهادتش را ثبت کرد و بر مکان خوابیدنش، مسجد ساخت!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها